مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

سونوي آنومالي

صبح زودرفتم سونوگرافي نرگس تا وقت بگيرم. منشي گفت حوالي ظهر نوبتت ميشه به خاطر همين برگشتم خونه. بابايي هنوز خواب بود. بيدارش كردم و با هم صبحانه خورديم. تا نزديكاي ظهر دل تو دلم نبود. اين بار دفعه اولي بود كه بابايي باهامون ميومد ،فكر كنم تو هم خيلي ازين بابت خوشحال بودي چون مدام توي دلم تكون ميخوردي و آروم نميگرفتي. خلاصه نوبتمون شد و رفتيم تو. خانم دكتر واسعي داشت نماز ميخوند. بعد از نماز اومد و كارش رو شروع كرد. واي كه چقدر ملوس بودي. مثل بابايي يه دستت رو گذاشته بودي رو صورتت و يه دست ديگه ات رو زير سرت. دلم ميخواست فشارت بدم كه انقدر ناز خوابيده بودي عسلكم. خانم دكتر داشت همه جات رو چك ميكرد كه گفت به به ني‌ني دختر مباركه..... ا...
12 آذر 1391
1